کوچکتر که بودم هم مثل حالا در تشخیص سن آدمها ضعیف بودم. ادم بالای سی یا سی و پنج سال برای من به معنی کسی بود که در ظاهر دو یا حداقل یک بچه دارد!! و در باطن کسی که تکلیفش با خودش و زندگی اش معلوم است ...
حالا خودم در نخستین روزهای زمستان سی ساله شدم...در حالی که دوتا کوچولوی قد و نیم قد دارم اما آیا تکلیفم با زندگی ام معلوم است؟؟؟
خیلی چیزها انطور که میخواستم پیش نرفته...خیلی چیزها اصلا دست من نبوده و نیست انگار...خیلی چیزها فقط لطف محض خدایم بوده و بس...خیلی چیزها را دوست نداشته ام و ندارم...خیلی چیزها شیرینی اش زیر دندانم مانده..خاطره های تلخ و گزنده شبهای زیادی بی خواب و پر از کابوسم کرده...و خاطره های شیرین زیادی بی خواب تر و پر از حسرت و رویا با لبخندی روی لب...سی سال از زندگیم گذشت و به عقب که نگاه میکنم از همه ی این سی سال و توی همه ی این سی سال مهربانی و شیرینی یا تلخی آدمهاست که برایم مهم بوده...وغم و شادی کسانی که دوستشان داشته ام...تا جایی که یادم می آید از چیزهای کوچک زیاد لذت برده ام.هر چیز کوچک یا ظاهرا بزرگی تنها درحالی برایم ارزشمند بوده که حالم را خوب کند و با حال خوب داشته باشمش..از آن دسته از آدمها که خوردن یک فنجان چای و سیب زمینی تنوری! و خوش گذراندن به اتفاق کسانی که دوستشان دارند را به تنهایی در رستوران و هتل هر چقدر شیک و مفصل ترجیح می دهند..
به عقب که نگاه غرقه در دریا...
ما را در سایت غرقه در دریا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mqarghea بازدید : 104 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1396 ساعت: 23:36